می گویم: دلم برایت تنگ می شود
.لبخند می زنی
".می گویم: "نخند! جدّی گفتم
نگاهت را به موهایم که انگشتانت را درونشان راه می بری دوخته ای و لبخند کمرنگی روی لبانت
آرام گرفته است. سرم را روی پاهایت گذاشته ام و دارم به تو می گویم که چقدر دلم برایت تنگ
خواهد شد.
بعد می گویم: "اصلاً آمدیمو پس فردا هواپیمایم سقوط کرد و من مردم! آنوقت چکار کنم؟
".وای! من دلم برایت خیلی تنگ می شود. حتی برای یک روز
.و تو باز هم هیچ نمی گویی و تنها، خطوط دو سمت لبت عمیق تر می شوند
.می گویم: "هیچ گاه زود تر از من نمیر!" و به چشمانت نگاه می کنم
.نگاهت نگران می شود! چرایش را نمی دانم. مهم این است که اینجایی
.چه مهربانی
فردای همین شب پلیس راه خبر می دهد که در جاده حادثه ای رخ داده. که باران زمین را لغزنده
.کرده بوده و یک ماشین کنترلش از دست رفته است
.تو الان ته دره در ماشین خوابت برده است و تنها آرزوی من این است که درد نکشیده باشی
اطرافیانم مدام حرف می زنند. همگی توی ماشین به سمت محل حادثه نشسته ایم و اطرافیانم خیلی
حرف می زنند. من امّا هیچ نمی گویم. از شیشه ی ماشین به دور دستهای خاکستری بارانی خیره
شده ام که بوی تو را می دهند و در این فکرم که چقدر خوشحالم که دیشب به تو گفته ام که چقدر دلم
...برایت تنگ می شود
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد
گفتمش دل میخری؟
پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
وقتي ادم شمارو ميبينه يادش ميره چي ميخواست نظر بده فدات جالب بود به ما هم سر بزن راستي خيلي زيباي همشهري
salam
jaleb bood
ehsase ghashangie
id man
s_acc2000
too yahoo
عزیزم.....................مرگ تو مرگ من است پس تمنا میکنم هرگز نمیر
کامل شعرش یادم نبود
Inam Ghasghang-o-Zibe Bood Ailar Jan.Ye Moddat Gheibet Zade Bood????????
9045 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
3 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian